اشرف غنی و شریکان در سرزمینِ فراموشی
مطمئن هستم وقتی رئیسجمهور پیشین ما، جناب اشرف غنی، در پیام عید قربان فرمودند:« من برای ساختن متولد شدهام»، کسی نتوانست از خنده خودداری کند، البته نه از آن خندههای شادی، بلکه از آن خندههایی که گاهی آدم از سر بیچارگی میزند، وقتی که برای گریه کردن دیگر رمقی نمانده است.
هیچ کس هنوز فراموش نکرده که این عالیجناب آنچنان ناگهانی از کشور گریخت که حتی جاکت و چپلیاش را هم در ارگ جا گذاشت. اگر این «ساختن» بود، پس ویرانی چیست؟ اگر هر ویرانگری، بتواند چنین ادعایی را مطرح کند، پس باید چنگیز را پدر مهندسی نوین بدانیم و نرون را بنیانگذار امپراطوری روم باستان.
پیام عیدانه جناب غنی و دیگر رهبران فراری آغشته به فخامت بیمحتوا و آراسته به اندوهی مصنوعی بود که صحنهی نمایش تاریکی را در یادها زنده کرد. صحنهای که در یک طرف آن اشرف غنی با عمامه تدبیر و عبای مشروعیت، خطبهای عیدانه میخواند که بیشتر به نوحه میماند تا تهنیت. در گوشه دیگر، مارشال دوستم با موزههای خشمگینش بر دفتر خاطراتش میکوبد و محمد محقق با انبوه خیالاتی بر آب نقش بسته، بشارت آزادی میدهد.
دهانی که باز شد و نمکی که بر روی زخم پاشید
اشرف غنی فرموده:« آرزوی من تجلیل از سیصدمین سال استقلال در سال ۲۰۴۷ است». سبحانالله! آدمی که در تنگنای امروز توان ایستادن ندارد، خود را مشعلدار آینده میخواند؟ ملتی که هنوز از کابوس سقوط جمهوریت بیرون نیامده، چگونه باید بر روی این پندارهای ژولیده، خواب آینده ببیند؟
او میخواهد که در آن روز، همه اقوام افغان در کنار هم، با اتحاد جشن بگیرند. شایستهتر بود که اول توضیح میداد: اگر این جناب نتوانست تا سال ۲۰۲۱ مردم را به اتحاد برساند، حال چگونه در تبعید آن را محقق خواهد کرد؟
مردی که ۲۰۲۱ را نتوانست مدیریت کند، حالا از ۲۰۴۷ سخن میگوید؛ آنهم در حالی که مردم امروز فقط به فکر نان شبشان هستند و بیست سال دیگر را به خدا سپردهاند. این خیالبافیها، یادآور ضربالمثل «شتر در خواب بیند پنبهدانه» است. مردی که خود در دوران قدرت، نتوانست پلهای وحدت را استوار کند، حالا از تبعید، رویای اتحاد میبافد. آدمی را گمان میبرد که این عالیجناب یا به خواب سلیمان رفته یا در میدان تعزیهی وعدههای بیسرانجام، نقشی بر پرده گرفته است.
غنی با دلسوزی ظاهری از وضعیت مهاجران سخن میگوید:« اخراج اجباری پناهجویان دردناک است» و «تمام دنیا بر روی افغانها تنگ شده». اما آیا همین غنی نبود که سیاستهایش به موج مهاجرت و آوارگی دامن زد؟ این دلسوزی، چون اشک تمساح است. یاد سخن سعدی بزرگ افتادم که در گلستان خود گفت:« گرگ به گوسفندان گریست، نه از مهر، بلکه که از گرسنگی!» آنگاه با کمال وقاحت میافزاید:« من برای خود چیزی نمیخواهم». این جمله، دروغی چنان فاخر است که شایسته است بر دروازه کاخهایش در ابوظبی به خط نستعلیق آویخته شود.
دوستم و محقق؛ قهرمانان دوردست
جایزه بهترین نقش مکمل مرد در این صحنه نمایش باید به محمد محقق و عبدالرشید دوستم اعطا شود. این دو نفر که مانند کمدینهای بسیار حرفهای در میدان سیاست، هر بار با وعدهای تازه به صحنه میآیند؛ یکی از «اتحاد» میگوید و دیگری از «پایان طالبان». اما سوال اصلی اینجاست: اگر چنین توان و اتحاد و غیرتی دارید، چرا از انقره تا کابل حتی یک قدم برنمیدارید؟
محقق همچون واعظی بر منبر تزویر نشسته و از مظالم طالبان مینالد و خطاب به جهانیان میگوید:« حقوق بشر مرده است و ما در آستانه آزادیایم!». این را کسی میگوید که در زمان جمهوریت، آزادی را در انحصار قوم و قبیله درآورد و دموکراسی را در نشانها و مدالهای معاملهای قوماندانها دفن کرد. محقق، با آب و تاب از فجایع حکومت کنونی میگوید؛ اما افسوس که آنچه امروز بر سر مردم میآید، دنباله همان قصهای است که او و یارانش، خشت اولش را کج نهادند.
استاد محقق، استاد وعدههای تکراری، فرموده است که «نظام طالبان روزهای پایانیاش را سپری میکند». از نگاه ایشان، عمر طالبان پیوسته در روزهای پایانی است. خواب نوشین بامداد رحیل، باز دارد پیاده را ز سبیل. این حضرات، هنوز از خواب گذشته بیدار نشدهاند و گمان میبرند که مردم هنوز در حسرت آمدن آنها زندهاند.
مارشال دوستم نیز که اکنون در گوشهای از انقره، جامهٔ مبارزه بر تن کرده، شمشیر کلمات میزند و میگوید:« دشت لیلی دیگر تکرار نخواهد شد، دشت سالنگ را یاد کنید». از قضا، ملت نیز دشتها را خوب به یاد دارد، نه فقط نامشان را، بلکه قطره قطره خونهایی را که در آن ریخته شد.
غنی، دوستم و محقق، هر یک به نوبه خود، چون بازیگرانیاند که نقش قهرمان را بازی میکنند، اما تماشاگران، که همان مردماند، دیگر به این نمایش ایمان ندارند. به قول سعدی:« به عمل کار برآید، به سخندانی نیست». ای کاش این حضرات، به جای سرودن سرود پیروزی از دور، آستین همت بالا میزدند و قدمی در راه عمل برمیداشتند.
رهبران فراری همهچیز را دیدهاند: سقوط جمهوریت، آوارگی مردم، حاکمیت استبداد. اما تنها چیزی که ندیدهاند، آینهایست که چهره خویش را در آن نظاره کنند.
چگونه است که همه این حضرات، در عید قربان به یاد وطن میافتند؟ این چه مبارزهایست که تنها در روزهای عید گل میکند؟ زیرا عید، برایشان موسم خطابه است؛ تا عقل وحافظه تاریخی ملت را قربانی کنند و به نان و نوایی برسند. گویا این حضرات، عید را فصل برداشت شعار میدانند.
در این نمایش مضحک، غنی، دوستم و محقق، همچون دانههای یک بازی شطرنج هستند که نه شاهاند، نه وزیر، بلکه مهرههاییاند که از صفحه بیرون افتادهاند و اکنون درزبالهدان سیاست، خاطرات «روزگار میدان» را برای هم بازگو میکنند. بیجهت نیست که میگویند: گاوی که نان گدایی بخورد، دیگر زمین را شخم نمیزند. این نامردان تاریخ سالها چنان شکمهایشان را با دالرهای امریکایی پر کردند، که دیگر توان برخاستن نداشتند.
چهرههای رنگ باختهی تاریخ
پیامهای عید قربان این سه سیاستمدار، تلاشی است برای بازسازی چهرهای که در گردباد تاریخ رنگ باخته است. اما این وعدهها، چون «نقش بر آب»، نه پایدار است و نه باورپذیر. مردم افغانستان که سالهاست در طوفان وعدهها و آرزوها زیستهاند، شاید با شنیدن این سخنان، تنها لبخندی تلخ بزنند و به یاد ضربالمثلی کهن بیفتند:« آزموده را آزمودن خطاست».
افغانستان در چنگال فقر و بحران اسیر است، اما طنز تلخ ماجرا اینجاست که همانهایی که ملت را در آتش انداختند، امروز برای خاموشکردنش اشک میریزند. اشرف غنی از مشروعیت، اتحاد و آبادی میگوید، اما کارنامهاش جز خاکستر، چیزی به جا نگذاشته است. دوستم و محقق از قیام و انقلاب میگویند، ولی شبیه مجسمههایی در تبعید شدهاند که هر از گاهی تکان میخورند و صدایی از آنها خارج میشود.
اما مردم افغانستان، در این میان، بیسلاحتر از همیشه، بیصداتر از همیشه و البته هوشیارتر از همیشهاند. ملتی که هر بار باید میان مرگ و تبعید یکی را برگزیند، این بار تصمیم دارد از میان شعارها عبور کند و آنچه را در عمل میبیند، باور کند.
این قوم، از فرط تجربه، دیگر باور نمیکند هر که عینک داشت، باسواد است؛ و هر که کراوات بست، وطندوست. ما خوب میدانیم که «گرگ اگر ملبس به پوستین بره شود، همچنان گرگ است». دیگر کسی به وعدههای رنگین دل نمیبازد. مردم میدانند که «شکم گرسنه با قصه سیر نمیشود» و نیک میفهمند که تبعیدگاه، جای نسخهپیچی نیست.

فاطمه رضایی