حملات یازدهم سپتمبر و به تعقیب آن حمله امریکا به افغانستان را بهیاد نمیآورم، چون آن زمان کودکی بیش نبودم. اما همین قدر را بهیاد دارم که بعضیها میگفتند طالبان رفته و بخیر صلح آمده و امید افغان ها به روزهای سفید پس از سال ها سیاهی است. مدت محدودی گذشت، ولی گویی آن صلح سرابی بیش نبود. آسمان آبی برای ما همیشه رنگ سیاه بهخود میگرفت و پرندگان خوشآواز بر فراز آسمان ما پرواز نمیکردند. آنچه دیده میشد، خیل مرغکانی بود که دیگر هوای این دیار را نداشتند و دسته دسته کوچ میکردند.
امریکاییها حضور داشتند و مدعی بودند که صلح را به افغانستان آوردهاند، ولی اندک زمانی بعد چهره اصلی این بدکرداران آشکار شد و زیر ریش خود گروههای تروریستی را پرورش دادند تا افغانکشی کنند و نگذارند صلحی در این سرزمین حاکم شود.
امید افغان ها به وعده واهی به مدعیان صلح و حقوق بشر
بزرگ و بزرگتر شدم و میدیدم که چگونه کودکان این مرز و بوم طعمه انتحار و انفجار میشوند و جوانانش به امید زندگی بهتر، مهاجرتِ را در پیش میگیرند که ۹۹ درصد مرگ را بههمراه داشت. میدیدم که پیکرهای زخمی و بیجان مادران این سرزمین آغشته بهخون در کنار جادهها میافتاد و کودکانش در فراق مادر و غم از دست دادن سایه سر شان فریاد میزدند: مادر بلند شو.
میدیدم که کبوترانِ بهظاهر صلحآور امریکایی، چگونه به قصابانِ جان مردم افغانستان تبدیل شده و حتا به کودکان بیگناه هم رحم نمیکردند و آنها را با فرستادن روی ماینها، سپر دفاعی خود قرار میدادند. و بلاخره فهمیدم که هدف از لشکرکشی به افغانستان چه بوده و قصد و نیتِ کاخسفیدیها چیست.
امریکا این سرزمین را میخواست تا با رقیبان خود رقابت کند و اینجا افغانها فقط هیزم جنگ امریکا بودند که بهجز سوختن و طعمه انتحار و انفجار شدن، دیگر هیچ ارزشی نداشتند و امید افغان ها به نجات از سوی غربی ها امید واهی بود.
فرار خفت بار پس از 20 سال بی ثمر، نابودی امید افغان ها
۲۰ سال از این حضور منحوس گذشت و در نهایت آنچه دیده میشد، امریکاییها شکست خفتباری را در منطقه متحمل شده و مجبور بهسازش و صلح با طالبان شدند و در نهایت هم فرار را در بدترین شرایط ممکن بر قرار ترجیح دادند و رفتند.
آخرین روزهای سقوط بود. پریشانحال و افسرده پیش چشمم میدیدم که چگونه مردمم بخاطر جنایت و خیانت امریکاییها و منحوسترین چهره تاریخ افغانستان (اشرف غنی) آب میشوند و در حالیکه زنده هستند، ولی مرده بودند.
من در این میان اما بهدنبال امیدی برای خودم، برای آیندهام، برای مردمم و برای کشورم میگشتم. با این تصور که خواهی نخواهی طالبان هم بخشی از مردمم هستند و وقتی اینبار قدرت را بگیرند، شاید صلح بیاورند، امنیت بیاورند، برادری بیاورند، تبعیض را نه بگویند و وحدت ملی را اصل قرار دهند. بهفکر فرار نبودم و همچنان بهدنبال امید می گشتم. امید افغان ها به رویایی تبدیل شده بود.
اندک زمانی گذشت و با آنکه طالبان به تامین امنیت افتخار میکردند، ولی انفجار در مسجد فاطمیه قندهار، انفجار در مسجد قندوز، انفجارها در غرب کابل و… امنیت را برهم زد و گروه تروریستی و سفاک داعش بدترین جنایتها را رقم زد.
امید افغان ها از بین نرفته، هنوز امیدوار به روزهای روشن؟
هنوز صلحی نیامده، امنیتی برقرار نیست، وحدت ملی همچنان آسیبپذیر است و حکومت در اختیار یک قوم و یک گروه قرار دارد که حاضر نیست دیگران را در قدرت سهم دهد. من بهعنوان یک شهروند این کشور و در کنار میلیونها هموطنم بارها فریاد زدم که حکومت فراگیر تشکیل دهید تا همه مشکلات از بین برود، ولی طالبان بحث را به حاشیه برده و میگویند حکومت ما فراگیر است.
در تنگنایی قرار دارم که بین ماندن و رفتن است. اینجا امیدم ناامید شده و با وجود اینکه در کشور خودم هستم، ولی حس بیگانگی دارم و این حس را طالبان به من منتقل کردهاند.
من و هزاران و میلیونها جوان این کشور شوق رفتن نداریم، اگر کشورم جایی برای ماندن باشد. بازهم در جستجوی امید هستم و می دانم اگر طالبان به ندای مردم گوش ندهند، رفتنی می شوند.
محمد احمدی