به داد خلیلزاد برسید!
در داد و بیدادها، در کش و گیرها، در منم منم های سیاسی و هزاران هزار خروار پُف و پتاقهای سیاستمداران دنیا، هیچ چهرهای به مظلومیت زلمی خلیلزاد ندیدم. بیچاره، درمانده، خاک بر سر و در به در که هر چه میکند و هرچه میگوید، خریداری ندارد. گویا ناجوانمردان امریکایی او را چون دستمال یکبارمصرف دور انداختهاند.
گاهی در میدان هوایی بیاب میشود و آبروی نداشتهاش را میبرند. گاهی در سنای امریکا، او را به باد مسخره میگیرند، گویا که او سیاستمدار نبوده، بلکه یک چاپلوس یکبارمصرف بوده که اکنون نه امریکایی است و نه افغانستانی. به معنای واقعی از آنجا رانده و از اینجا مانده.
چند روز قبل با این سیاستمدار کارکشته و کاردان و کسی که اشراف کاملی بر سیاست جهانی دارد، گفتوگویی دوستانهای داشتم. از حال و احوالش پرسیدم و با جوابهایی که شنیدم، من که هیچ، حتا اگر اشرف غنی هم بشنود، از حرفهایی که در مورد این شخصیت خدوم زده بود، عقبنشینی کرده و در آغوشش میگیرد و ساعتها با او های های میگرید.

شرح حال زلمی خلیلزاد از زبان شخص شخصیش
احمدی عزیز! روزگار بس ناجوانمردانه میچرخد. دیروز مرا ترامپ و چاپلوسان اطرافش چون جان شیرین شان دوست داشتند. حرفهایم خریدار داشت. در خانه دریشیهایم همیشه اتو کرده بود. ناز و نخرههایم خریدار داشت و خانمم شرل هم وقتی مرا میدید، میگفت: به به چه قدی، چه قامتی، چه سیاستی، کل سیاستمداران امریکایی و اروپایی فدای یک تار مویت.
امروز اما وضعیتم به نرخ مندوی فرق کرده. وقتی به ترامپ زنگ میزنم، میگوید: نمیشناسمت. سیاستمداران امریکایی را وقتی میبینم، طوری به طرفم میبینند، گویی شتر دیدهاند. در کوچه و بازار که نگو و نپرس. هر کسی که میبیند، میگوید: ای همو لوده نیست؟
خانه که میایم، خانمم طوری طرفم میبیند که بدماش فلم، طرف بچه فلم میبیند. مگر من چه گناهی مرتکب شدهام که باید اینطوری زجر بکشم و مثل شمع آب شوم و در نهایت از بین بروم. دیروز شرل با خشم چنگیزخانی و پیشانی چین خورده، برگه طلاق را پیش رویم انداخت و گفت: تو دگه بدردم نمیخوری، بای!
حالی من ماندهام با دنیای از درد و مرگ تدریجی. گاهی سگرت، گاهی پشت بام، گاهی تلویزیون و گاهی هم کم کم نصوار. وقتی حوصلهام سر میرود، میبینم در کجا چه خبر است و در موردش یک دیدگاه در توییتر نشر میکنم که بعد از چند دقیقه مخاطبانم با دشنامهای بدتر از دشنامهای نجیب بروت و میرآغای سالنگی از من حمایت میکنند.
آرزویی نداشتم، جز رسیدن به پست وزارت خارجه امریکا، ولی این آرزو فقط آرزو باقی ماند و ترامپ پدر… هر بار مرا پشت نخود سیاه روان کرد و آخر هم گفت: تو کیستی؟ نمیشناسمت!
رفیقهایم همه از من ناراحت و قهر هستند. وقتی به اشرف غنی زنگ میزنم، مثل اینکه پدرکشتگی داشته باشیم، دعای بد در حقم میکند و در آخر صدای بیبیگل از پشت موبایل میاید که میگوید: خلیلزاد! الهی خیر نبینی!
دیشب خواب عجیبی دیدم. گردش ایام طوری دیگری بود. من قدرت سیاسی فراوانی داشتم. ترامپ از من اطاعت میکرد، خانمم برگشته بود و خیلی با من مهربان بود. به نیروهای امریکایی دستور میدادم که فلان منطقه را بمباران کنند و حداقل پنجاه کودک را از بین ببرند.
به داعشی ها میگفتم که به فلان منطقه حمله کند و به هیچ کسی رحم ننماید. وای چه خواب خوبی بود. وقتی بیدار شدم و خوابم را به یک تعبیرکننده در میان گذاشتم، طرفم خیره خیره دید و بعد گفت: نه تو آمنحتبی و نه من آنخماهو که این چنین خود را مهم گرفتی. تعبیر خواب تو این است که بزودی جهان از شرّ تو بیغم خواهد شد.
احمدی! آیا این جوانمردانه است که در 75 سالگی جوانمرگ شوم؟

الیاس احمدی