Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

دختری کوچک در دل آوار، در میان آتش، از میان شعله‌ها برخاست با چشم‌هایی که هنوز نمی‌دانند دنیای آرام چگونه است.

دست‌هایش هنوز دنبال گدی‌هایی (عروسکی) می‌گردد که زیر دیوار مانده.

چشم‌هایش پر از سؤال‌هایی‌ست که در هیچ مکتبی جواب داده نمی‌شود.

نسیم بغض، نغمه‌های نازک دیگر کودکان در میان خرابه‌ها را برایش ترجمه کرد

قدم‌های لرزانش فقط مسیر خانه‌ای را می‌دانست که اکنون دیگر نیست، پس به کجا رود؟

در جغرافیایی که صدای سلاح بلندتر از صدای لالایی‌ست،

و سقف‌ها هنگام خواب، روی سرها فرو می‌ریزند، چه کسی می‌خواهد برایش از کودکی بگوید؟ از گدی پران‌ها، از بوسه‌ی آفتاب؟ وقتی دنیایش با آژیر شروع می‌شود و با دود تمام…

انسان‌ها می‌خواستند او را بسوزانند اما شعله‌ها نخواستند.
انسان‌هایی از جنس جنایت، خشم و نفرت
انسان‌هایی که دین‌شان، نه مسیح بود، نه موسی، نه محمد، بلکه فقط «قدرت» بود.
انسان‌هایی که بازی بزرگِ مرگ را اداره می‌کردند
پشت لبخندها با دست‌هایی شسته شده در خون کودکان.

اما شعله‌ها حیا داشتند، احساس داشتند
شعله‌ها از انسان، انسان‌تر بودند
صدای شعله‌ها از صدای انسان‌ها بلندتر بود
شعله‌ها فریاد زدند، نه به زبان آتش، بلکه به زبان وجدان.

و در برابرشان، مردمانی بودند که دیدند و سکوت کردند
شنیدند و خندیدند
فهمیدند و گذشتند…
و نام این کار را گذاشتند:
تمدن

چه تمدنی‌ست این که آتش را می‌پرورد و خون را بزک می‌کند؟
که کودکِ خاک‌آلود را جزء «خسارات جانبی» حساب می‌کند؟
که خنده‌ی کوتاه یک دختربچه برایش تهدید امنیت است؟
چه تمدنی‌ست که با میکروسکوپ اعماق را می‌شکافد و با تلسکوپ آسمان را
اما کودکی که در آتش می‌دود را نمی‌بیند؟

چه تمدنی‌ست که برای نجات زمین کمپین می‌سازد، اما برای نجات انسان‌ها یک سکوت عمیق و پرهزینه را ترجیح می‌دهد؟

تمدن امروز، کتاب می‌نویسد درباره انسانیت و بمب می‌سازد برای نابودی انسان.

این تمدن نیست عین توحش است، که به‌جای بوسیدن دست کودک، دکمه‌ی پرتاب موشک را می‌فشارد.
و جهان، این تاریک بی‌رحم در برابر فریاد کودکان، لبخند دیپلماتیک می‌زند و با دستانی که بوی خون دارد قرارداد نفت امضا می‌کند

و ما باز می‌خندیم، باز قهوه می‌نوشیم، باز جهان را «عادی» می‌دانیم…
چه شد ای تمدنِ فریب‌کار که آتش و بمب را دفاع مشروع نامیدی؟

چه شد که سکوت، شرافتمندانه‌تر از اعتراض شد؟
چه شد که مدل لباس یک سلبریتی مهم‌تر از نسل‌کشی در غزه است؟
و رنگ موی یک خواننده تیتر یک خبرهاست اما خونِ خشک‌شده بر پیشانی کودکی جای هیچ‌ توجهی ندارد؟

چه شد که زبان آزادی بریده شد و وجدان‌ها زندانی شدند؟
مدعیان حقوق بشر در شبِ بمباران چای می‌نوشیدند و صفحه‌ی بعد را ورق می‌زدند…

و کودک فلسطینی گریه کنان گفت:« همه چیز را به خدا می‌گویم».

وخدا شنید.

و شاهد بود که کدام دست، ماشه را کشید
و کدام چشم، مسیر موشک را هدایت کرد

اما نورهمیشه جایی هست که باورش نمی‌کنند.

در لابه‌لای آوار، در صدای نازک دختری که با پای برهنه میان شعله‌ها می‌دود،
نور، می‌تواند از میان دود برخیزد
می‌تواند از عمق چشم‌هایی بدرخشد که هر شب کابوس موشک می‌بینند
اما باز بیدار می‌شوند تا فردا را با دستان خالی بسازند.

صدای این کودکان، گرچه ضعیف است، گرچه گم می‌شود میان گرد ‌و‌غبار رسانه‌ها،
اما همان صدایی‌ست که روزی ستون‌های این جهان کور را خواهد لرزاند.

روزی که دیگر سکوت جهانیان نمی‌تواند پناهگاه جنایتکاران باشد،
روزی که قلب‌ها دوباره برای انسان می‌تپد

روزی که طرح لبخند کوتاه یک دخترک خاک‌آلود، بیرق پیروزی خواهد شد.

آن روز دیگر نه جنرال‌ها فاتح خواهند بود ونه سلبریتی‌ها، قهرمان.
بلکه همین کودکان، همین صورت‌های بی‌نامِ خاک‌ گرفته، قهرمانان قصه‌ی انسان خواهند بود.

و آن تمدنی که از خنده‌ی کودک ترسید و به آتش پناه برد، در آینه‌ی وجدان جهان برای همیشه سیاه خواهد شد

زیرا هیچ آتشی، توان خاموشی نوری را ندارد که از دل مظلومیت برخاسته.
و هیچ دروغی تا ابد نمی‌تواند بر فریاد حقیقت چیره شود.

زمین می‌شنود.
زمان می‌بیند.
و تاریخ، با دستان کوچک کودکان غزه، بازنویسی خواهد شد.

شعله‌ها
او از میان شعله‌ها برخاست تا همه چیز را به خدا بگوید …

فاطمه رضایی

لینک کوتاه:​ https://tahlilroz.com/?p=8467

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *