دلم شور عجیبی داشت و در حالیکه اربعین از راه می رسید، هوس کربلا کرده بود. مردم حرفهای زیادی می زدند که داعش در راه است، به هیچ کسی رحم نمی کند و … . اما مگر دلم آرام نداشت. حسن را هم راضی کردم و روز بعد با پسر ۲ ساله مان به سوی کربلا حرکت کردیم.
پسرم برای اولینبار بهکربلا میرفت و در حالیکه ناآگاه از عشق به حسین (ع) و عباس (ع) بود، ولی مطمئن بودم عشق به حسین بزرگ و کوچک نمی شناسد!
کسی میگفت راه امنیت و آرامی است و کسی هم نگرانی میکرد. دلم شور می زد، هم می ترسیدم و هم عشق کربلا رفتن، هیجان غیرقابل وصفی را در جانم انداخته بود.
شب از راه رسید و ما هم سه نفری در موکبی جا گرفتیم. خواب از چشمانم رفته بود و ترس مدام به سراغم میآمد. نکند نیمه شب حمله کند و زندگی ما را از بین ببرند. نه! نه! امنیت است انشاالله گپی نمیشه.
با همین ترس و دلآسایی خوابم برد، نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت خوابیده بودم که با صدای الله اکبر از جا پریدم. چشمانم پر از اشک شده بود و عرق از سر و رویم میچکید. هر لحظه منتظر بودم پرده برچیده شده و سلاحهای داعشی در بیخ گوش مان قرار داده شود.
حسن هم از شدت سر و صدا بیدار شد و رنگ به چهره نداشت. محسن پسرم را محکم در بغلم میفشردم و در دلم خدا را یاد میکردم. چه لحظات سخت و زنندهای بود.
ناگاه صلواتی گفته شد. پیرزنی که شب با ما در موکب بود، وارد شد و با دیدن ما خندید و گفت: عشق حسین همه را به اینجا میکِشاند. چند کشیش مسیحی هم آمده و زائران هم نعره تکبیر و صلوات گفتند.
به یکباره قلبم آرامش پیدا کرد. خدا را شکر کردم و دوباره خوابیدم. فردا در بین راه وقتی به آن پیرزن گفتم که دیشب خیال کردم داعش آمده، خندهای کرد و گفت: بچیم! داعش دگه از بین رفت و قهرمانای ما و شما بیخ داعشه خشکاند. دلت جمع باشه!
معصومه حسینی