یلدا و آخرین وعده
در اتاقی محقر، با شمعی که از سرِ لجاجت میسوخت، دختری نشسته بود که نه با تاریکی جنگ داشت و نه با سرما؛ بلکه با سرفههایی میجنگید که در سینهی یک مرد لانه کرده بودند. پدرش راه نفس را گم کرده بود و بهاره، مثل کسی که در انبار کاه دنبال سوزن میگردد، پی معجزه میدوید. سرفهها از آن سرفههایی نبود که آدم بگوید «سرما خورده.» از تهِ سینه میآمد، از جایی که باید هوا نرمنرم رفتوآمد کند، اما اکنون راه بند آمده بود. پدر گاهی چنان نفس میکشید که بهاره حس میکرد هوا را با دندان میجود. پدرش نمیتوانست فقط یک جا بنشیند، کمی تحرک، دلش شادابی دوران جوانی را میطلبید. از جا بلند میشد تا لیوان آب را خودش بردارد، سه قدم که میرفت، یک دست را به دیوار تکیه میداد و دست دیگرش را روی سینه میفشرد؛ مثل کسی که چیزی سنگین را در قفسهی سینه پنهان کرده باشد.
پدر از ارزگان آمده بود، اما به جز بهاره چیزی از آنجا با خود نیاورده بود. باقیِ خانواده را جنگ در همان خاک گذاشته بود و او یاد گرفته بود با همین یک باقیمانده، زندگی را سرِپا نگه دارد. جنگ از خانهشان فقط دیوارها را نبرده بود؛ بلکه آدمها را برده بود، صداها را برده بود و آن روزهایی را برده بود که بهاره ته تقاری خانه بود و عزیز دردانهی همه. او همهی آن خاطرات را پشت سر گذاشت و به هرات رسید، با یک تصمیم ساده و سخت: هرچه شد، بهاره باید بماند. اما دشمنی دیگر، آهسته و بیصدا، از همان روزهای کارگری در سینهاش جا خوش کرده بود: سل. یک سرفهی سمج، مثل گرد و خاکی که از گلو پایین نمیرود. بعد شبها تب خفیف میآمد و عرق سرد، پیراهنش را خیس میکرد. چند قدم که میزد، نفسش بند میآمد. کمکم وزنش آب شد و رنگش پرید. در سرفههایش رگهی باریک خون دیده میشد.
داکتر در شفاخانه، وقتی به سینهاش گوش داد، گفت:« سینهات مثل خانهی نمکشیده است. هوا در آن بند میماند.» و بعد نام مرض را هم گفت، اما نام، برای بهاره مهم نبود؛ مهم این بود که پدرش دیگر نمیتوانست کار کند. دوا میخواست، استراحت میخواست و زمان میخواست، سه چیزی که در خانهی فقیر، همیشه کم میآید.
شب چله فرا رسیده بود. بهاره به چلههایی میاندیشید که در شبهای برفی ارزگان، در خانه مادرکلانش جمع میشدند. وقتی همه بودند بالغ بر چهل نفر میشدند. پدرش از بهاره خواست تا برایش کمی حافظ بخواند. بهاره شمع را نگاه کرد و زیر لب آرام گفت: چشم پدرجان. با صدای زیبا و لطیف و ناز و ادای همیشگیاش شروع کرد:
دوش وقتِ سَحَر از غُصّه نجاتم دادند
وندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند
پدر در تاریکی لبخند زد؛ لبخندی کمجان، مثل چراغی که روغنش به آخر رسیده باشد. خواست چیزی بگوید، اما سرفه حرف را برید. سرفه پشت سرفه آمد، بهاره فوری لیوان آب گرم را به پدرش نزدیک کرد و دست خشک پدر را میان دستان خودش گرفت. لبهایش تکان خورد، اما صدا نداشت؛ از آن دعاهایی بود که آدم جرئت نمیکند بلند بگوید، مبادا خدا بشنود ولی نپذیرد.
-خدایا… او را از من نگیر. فقط همین. شفایش بده. هر جور میشود… هر جور.
همین که گفت، انگار چیزی در اتاق جابهجا شد؛ مثل وقتی که سایهای از کنار آدم رد شود و پوست آدم بفهمد، بهاره سرش را بلند کرد. اتاق همان اتاق بود. اما سکوت، انگار گوش پیدا کرده بود. همه چیز تار شده بود و نمیتوانست چشمهایش را کنترل کند که به کدام سو بنگرد. همه چیز میچرخید. صدایی شنید اما نه از گوشهایش بلکه از قلبش.
«تا شب چله سال بعد پنج نفر را چنان از تاریکی برگردان که مسیر زندگیشان به سمت نور بازگردد. پاداشت نجات پدرت است.»
بهاره میخواست حرف بزند اما کلمات در دهانش یخ زده بودند.
«و از امشب تو میتوانی ببینی، آنچه پنهان است؛ دردهای بینام، زخمهای بیصدا، و راه کوچک عبور از آنها را. اما این باید یک راز باشد. اگر به کسی گفتی، از دست میرود».
بهاره هنوز میخواست بیشتر بداند، اما صدا قطع شد؛ مثل نسیمی که میآید، میگذرد و فقط بویش میماند. لحظهای شک کرد که شاید خیال بوده، یک توهم شیرین. اما قلبش گواهی میداد که یک حضور پاک را حس کرده است و یک صدای بهشتی را شنیده است. برای لحظهای، حس کرد انگار چیزی در چشمش باز شد، نه برای دیدن اشیا، بلکه برای دیدن درون رنجور آدمها.
***
دو ماه بعد اولین نفر، خودش به سراغش آمد. در دهلیز سرد شفاخانه، مادری نشسته بود با طفلی در بغل؛ طفل شش ساله، طفلی که رنگش مثل کاغذ سفید و لبهایش کبود بود. بهاره نزدیک شد و همان لحظه دردهای طفل را زندگی کرد. گویی از ابتدای تولدش با او بوده است و تمام شبها را بر بالینش پرستاری کرده است، نه گویی خود او بود. همان طفلی که مانند شمعی در حال سوختن بود.
مادرش گفت: قلبش سوراخ است. باید عملیات شود. اگر نه…
پول عملیات رقم بزرگی بود؛ یک رقم بیرحم. مادر گفت: آمدیم به التماس پیش داکتر شاید به پول کمتر راضی شود.
بهاره رفت خانه و صندوقچهی کوچکی که یادگارِیهای مادرش را در آن نگاه میداشت از انباری بیرون کشید. دو حلقهی طلای ساده و یک گوشوارهی کوچک.
بهاره دست روی طلا کشید و گفت: اگر امروز بودی، خودت هم میگفتی بدهیم.
فردا طلاها را فروخت و عملیات به زودی انجام شد. چند هفته بعد، طفل در حویلی شفاخانه، نفس عمیق میکشید و مادرش چشمانش برق میزد.
***
شش ماه بعد دومین نفر را جلوی در مسجد دید. مردی که در گوشهای نشسته بود، پیشانیاش عرق کرده و دستهایش روی صورتش بود، اما اندوه از لای انگشتها هم راه خودش را پیدا میکند.
بهاره کنار او نشست. درون مرد را دید، مثل طنابی بود که تا آخر کشیده شده باشد؛ اگر یک کلمهی دیگر بشنود، پاره میشود. قرض، آبرو، شرمندگیِ زن و طفل، تهدید طلبکار.
چند قدم آنطرفتر، مرد دیگری ایستاده بود با تسبیحی در دست؛ از آن آدمهایی که دلشان میخواهد صدقه بدهند، اما نمیدانند کجا که هم پول هدر نرود، هم گرهی باز شود. زیر لب میگفت: خدایا یک جای درست نشانم بده.
بهاره میان این دو نفر ایستاد؛ مثل کسی که میخواهد یک پل بسازد. رو به مرد خیر کرد و گفت: اگر خیر میخواهی، اینجا یک مردی است که زیر قرض مانده، بیا ببین.
جلسه طولانی نشد. پول قرض ادا شد. مرد بدهکار همانجا سر به سجده گذاشت.
***
سه ماه بعد بهاره کودک دستمال فروشی را در بازار دید که دستهایش از سرما ترک خورده بود. بهاره نزدیک شد. دید که درون بچه مثل دفتری بود که نصف صفحههایش پاره شده، اما خط اول هنوز سالم مانده: میخواهم بخوانم.
کودک گفت: خواهر، یک دستمال بخر.
بهاره پرسید: نامت چیست؟
-یوسف.
-مکتب میروی؟
یوسف نگاه کرد که کسی نشنود، بعد آهسته گفت: میخواهم… اما پدر و مادر میگویند کار کن. نان مهم است.
بهاره میدانست فقر، گوشش به خطابه بدهکار نیست. گفت: میتوانی روزی دو ساعت پنهانی درس بخوانی.
یوسف با تعجب نگاهش کرد: کجا؟
بهاره گفت: یک معلم هست… فقط باید راضی شود.
خانم فاروق در یک اتاق کرایی زندگی میکرد؛ اتاقی که کتابها در آن گم شده بودند. گفته بودند تدریس را ترک کرده. بهاره در را کوبید. زنی پنجاه ساله با چشمان برافروخته و عینکی در را باز کرد.
بهاره گفت: خانم معلم… من یک شاگرد دارم. فقط دو ساعت در روز.
خانم فاروق هنوز ساکت بود.
بهاره گفت: او میخواهد بخواند. فقط همین.
معلم شانه بالا انداخت: من دیگر چیزی ندارم که بدهم. در را محکم بست و بهاره در حویلی هتل سرگردان شد. تصمیم گرفت هر روز به در خانه خانم فاروق بیاید و آنقدر در بزند تا قبول کند. دو هفته به همین منوال گذشت. یک روز بهاره دست کودک را گرفت و باهم در خانه را کوبیدند. خانم فاروق هم آشفته تر از همیشه در را باز کرد. میخواست فریاد بزند: از دست تو از اینجا میروم. چرا اینقدر…
نگاهش به نگاه کودک گره خورد. دهانش هنوز باز بود. رو به کودک پرسید: نامت چیست؟
-یوسف
خانم فاروق رو به بهاره کرد و گفت: بیار اما پنهانی. اگر خانوادهاش فهمیدند، من نمیشناسمش.
چند هفته گذشت. خانم فاروق درس میداد، اما بیجان. مثل چراغی که روشن است، ولی خانه را گرم نمیکند. یک شب بعد از رفتن یوسف، فاروق گفت: بهاره این طفل خوب است. اما من… من دیگر باور ندارم. سالها درس دادم. آخرش چی شد؟ مردم فقط به فکر شکم هستند.
بهاره روی چوکی نشسته بود. میخواست جواب منطقی بدهد، از ارزش علم، از آینده، از امید. اما دید که منطق، اینجا مثل کبریت نمناک است بنابراین، فقط دستش را آرام روی دست معلم گذاشت. همان لحظه، اتفاقی افتاد که هیچ کلمهی معمولی آن را توضیح نمیداد.
رشتهی نازکی از گرما از سینهی بهاره کشیده شد، از انگشتهایش گذشت و در سینهی فاروق نشست. فاروق یکباره نفس عمیق کشید. نگاهش تغییر کرد؛ چهرهاش رنگ گرفت. کمی هم ترسید و زمزمه کرد: این… این چی بود؟
بهاره دستش را پس کشید. لبخند زد و گفت: شاید خاطرات روزهایی که یک شاگرد هم میتوانست شما را بر سر ذوق بیاورد.
فاروق با هیجان گفت: انگار تازه زنده شدهام.
بهاره وقتی به خانه برگشت، دستهایش سردتر از همیشه بود. سرش گیج میرفت. پشت گوشش یک تار موی سفید برق زد.
پدر از بستر گفت: دخترم چرا رنگت پریده؟
بهاره گفت: خستگی است، پدرجان. زمستان آدم را خسته میکند.
پدر چشمهایش را تنگ کرد؛ تجربهی کارگری را روی صورتش داشت. گفت: دستت را بده. خستگی رنگ را میبرد… اما گرمی را هم میبرد؟
بهاره دستش را پشت دامن پنهان کرد. بخاری خاموش بوده، خانه سرد است.
بهاره حس کرد بهای این کمک، پول و محبت نبود بلکه گویی از جانش مایه گذاشته بود. درونش سرد شده بود و نیاز به یک خواب عمیق و طولانی را احساس میکرد.
***
چند روز مانده به چله، بهاره در صف دوا، دختری را دید همسن خودش. دختر، آرام ایستاده بود با نسخه در دست. چشمهای روشن و قهوهای دختر نور زیادی داشت اما صورتش رنگ پریده بود. آرامش چهرهاش نشانهی آسایش و دلخوشی نبود بلکه آثار خستگی از یک مبارزه سخت و طولانی مدت بود.
بهاره نزدیک شد. درونِ دختر، نقشهای سیاه دید، نقشهای که از سر پلیدی نبود بلکه از سر ناامیدی کشیده شده بود. پدری افتاده و بیاختیار، خانهای بیروح، برادرانی زورگو و خودخواه و فامیلهایی بد نیت، تمام چیزی بود که دختر در زندگیاش داشت.
بهاره گفت: نامت چیست؟
-لیلا.
بهاره که نمیدانست چگونه بحث را آغاز کند با لرزش صدا گفت: احساس میکنم قبلا تو را جایی دیدم. به نظرم آشنا آمدی. شبیه خواهرم هستی.
-فکر نکنم، نمیدانم.
-نامزاد کردی؟
-نه… ولی به زودی… مجبورم.
-چه عالی خوشبخت باشی. خیر باشد.
-کدام خوشبختی؟ کدام خیر؟
-چرا؟ اینطور نگو. خدا بدش میاید.
لیلا نفسش را بیرون داد؛ انگار جمله را مدتها در سینه نگه داشته بود. مانند بمبی آماده انفجار با حرص گفت: اجبار فامیل. تو هنوز خام هستی، چه میدانی اجبار با آدم چه میکند! باید عروسی کنم تا یک نانخور کم شود و کسی باشد خرج خوشگذرانی برادرانم را بدهد. پول طویانه را که بگیرند دیگر مرا نمیشناسند.
بهاره نمیدانست در پاسخ چه بگوید. کوچکتر از لیلا بود و نصیحت کردن معنایی نداشت.
همان روز، بهاره دنبال لیلا رفت. لیلا وارد سرک اصلی شهر شد و به سمت پل بزرگ رفت. چند دقیقه بعد لیلا روی پل آماده ایستاده بود.
بهاره دوید و فریاد زد: لیلا… یک دقیقه… .
لیلا برگشت و گفت: دنبال چه هستی؟ چرا تعقیبم کردی؟ گفتم که تو را نمیشناسم.
بهاره در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت: اما من تو را میشناسم. بیشتر از آنچه که گفتی دربارهات میدانم. دردهایت را دیدهام و رنجهایت را حس کردم. میدانم گاهی زندگی مسئولیتهایی روی شانه آدم میگذارد که بسیار بزرگتر از توانایی مان به نظر میرسد. اما خواهش میکنم صبر کن و به من فرصت بده تا حقیقت را نشانت دهم.
بهاره آرام آرام جلو آمد و لیلا شگفت زده از دختر غریبهای که مانند فرشته نجات به نظر میرسید، ایستاده بود. بهاره دستهای لیلا را آرام گرفت و گفت: بیا خانه ما چند روز بمان. کسی نیست، فقط من و پدر بیمارم هستیم.
و لیلا که به دنبال راهی برای فرار از خانه بود، پذیرفت.
***
شب چلهی دوم رسید. خانه همان بود، شمع همان بود، اما بهاره… بهاره مثل سال قبل نبود. موهایش کمی سفید شده بودند. دستهایش گاهی بیدلیل سرد میشد. اما هنوز میدوید، هنوز میساخت، هنوز میخندید، چون نمیخواست پدرش چیزی از دردی که حس میکند، بفهمد.
پدر روی بستر بود، اما آن شب نفسش فرق داشت. هنوز بیماری در او بود، اما انگار راه هوا کمی بازتر شده باشد؛ مثل اینکه کسی گرد و خاک سالها را آرامآرام از دهلیز سینه کنار زده باشد. خود پدر هم تعجب میکرد. میگفت: این چند روز سرفهام کمتر است.
لیلا هم در خانه بود. خانم فاروق و یوسف هم آمده بودند.
بهاره در طول چند روز گذشته به تمام درد دلها و قصههای لیلا گوش داده بود و به معنای واقعی کلمه فقط در عرض چند روز به سنگ صبور لیلا تبدیل شده بود. اما خودش زیاد چیزی نمیگفت، نه نصیحتی کرد و نه رازش را آشکار ساخت، تلاش کرد تا شنونده خوبی باشد. اما اکنون میدانست که فقط همین امشب را فرصت دارد. بهاره میدانست که باید ناامیدی را از لیلا بزداید و این بزرگترین دیوی بود که امشب باید با آن میجنگید.
بعد از شام طبق عادت هر ساله، پدر از بهاره خواست برایش حافظ بخواند. همه دور هم نسشتند. بهاره گفت: پدر صبر کن من باید چیزی به لیلا نشان دهم. لیلا با تعجب گفت: چی؟
بهاره گفت: دستت را بده. نمیتوانم توضیح دهم، باید دستت را بگیرم.
لیلا دست بهاره را گرفت و در چند ثانیه تمام خشمش فرو نشست و آیندهای دور دست را دید. زمانی که عروسی دخترش است و در خوشحالترین حالت ممکن، لباسی فاخر پوشیده و تمام اطرافیان و فامیل انشگت به دهان، زندگی مجلل و شادی او را تماشا میکنند. او حتی لحظهای درنگ نکرد که این یک توهم یا تصویر خیالیست بلکه گویی واقعا آنجا بود و همان زن بالغ و خوشبخت شده بود.
بهاره گفت: شاید خدا برایت هدیهای آماده کرده. اگر الان ناامید شوی آن هدیه زیبا را از دست میدهی.
لیلا بهاره را در آغوش گرفت و چنان گریه کرد که گویی اشک تمام این بیست سال را در این لحظه میخواهد جاری کند. بهاره به سختی فهمید لیلا چه میگوید: خیلی سخت است، نمیدانم چه میشود، تو از کجا میدانی؟
-فقط به خدا اعتماد کن. تو را نجات میدهد. به نظرت آن آینده ارزش کمی صبر و تلاش را ندارد؟ توباید تصمیم بگیری. صبر میکنی؟
لیلا گفت: آره. خستگیام رفته، اکنون انرژی زندگی دارم. دستان تو آن را به من داد.
بهاره با شنیدن این جمله خوشحالترین آدم روی زمین شد و در آغوش لیلا بیهوش شد.
هیچکس اول نفهمید چه اتفاقی افتاده. همه فکر کردند از خستگی است؛ از این چند روزِ بیخوابی، از این همه گوش دادن. وقتی چشم باز کرد، اولین چیزی که به ذهنش آمد نام پدر بود. بهاره منتظر دیدن معجزه و وعده الهی بود. لیلا هنوز او را در آغوش داشت و باورش نمیشد این همان دختری است که چند لحظه پیش، آینده را به او نشان داده بود. پدرش نیمخیز شد و گفت: دخترم را چه شده؟
بهاره به سختی پلک زد. نگاهش پدر را پیدا کرد و گفت: پدر… تو دیگر سرفه نمیکنی؟
پدر بغضش شکست. سرش را تکان داد: نه دخترم تو خوب شوی من خوبم.
بهاره دوباره پرسید، این بار آهستهتر؛ انگار جواب را از ته جان میخواست:
نه، راستش را بگو… الان حالت خوب است؟
پدر یک نفس عمیق کشید و گفت: خوبم. انگار هیچوقت مریض نبودهام.
لبهای بهاره کمی تکان خورد. چشمهایش را بست. خیلی آرام، آخرین کلمهها از دهانش خارج شد:خدایا… شکرت.
پدر به جلو خم شد و صدا زد: بهاره جان… بهارم…
جوابی نیامد. خانم فاروق نبضش را گرفت. چند ثانیه ماند. بعد فقط سرش را پایین انداخت.
خانه پر از سکوت شد. آنقدر سنگین که صدای نفسها هم شنیده میشد. لیلا خیلی آرام، بهاره را روی زمین خواباند در حالی که لبخند آرامی بر صورت داشت.

فاطمه رضایی











