نظام صحی یک کشور، در واقع آیینهایست که وضعیت جمعی یک جامعه را بازتاب میدهد. در افغانستانِ امروز، این آیینه غبارآلودتر از همیشه است؛ تصویری فرسوده و خسته را نشان میدهد از جامعهای که میان اضطراب، فقر و بیماری دستوپا میزند. وقتی از «نظام صحی» سخن میگوییم، در واقع از شیوه مواجهه ما با رنج، با درد، با مرگ حرف میزنیم.
اما این مواجهه در افغانستان طی سالهای اخیر، بیشتر به یک عقبنشینی خاموش شباهت دارد تا به ایستادگی یا اصلاح. متاسفانه در افغانستان در حال حاضر، صحت، دیگر نه حق شهروندی، بلکه آرزویی دور از دسترس است؛ مخصوصاً در حاشیهها، در روستاهای فراموششده، در میان زنانی که بیدوا میمیرند و کودکانی که با بیماریهای قابل علاج، خاموش میشوند.
در چنین شرایطی، این پرسش بنیادین مطرح میشود که وضعیت کنونی نظام صحی افغانستان چگونه است و حاکمیت سیاسی موجود چه اقداماتی باید برای بهبود آن رویدست گیرد؟ در راستای پاسخگویی به این پرسش، این نوشتار میکوشد با مروری بر وضعیت فعلی نظام صحی کشور، مسئولیتهای فراموششدهای را یادآوری کند که بیتوجهی به آنها، نهتنها سلامت عمومی، بلکه ثبات اجتماعی و مشروعیت سیاسی را نیز با تهدیدی جدی مواجه خواهد ساخت.
نظام صحی افغانستان؛ ایستاده در لبهی فروپاشی
واقعیت این است که نظام صحی افغانستان، قربانیِ داستانهای نیمهکاره و فسادآلودهی دیروز و سکوتهای سنگینِ امروز شده است. سالها این نظام، نه بر بنیان داخلی، که بر شانههای لرزان کمکهای خارجی ایستاده بود؛ کمکهایی که همچون مرهم موقتی، درد را پوشاندند، اما علاج نکردند. وقتی آن دستهای بیرونی عقب کشیدند، دیوارهای این نظام نیز ترک برداشت و آرامآرام به سوی لبهی فروپاشی رفت.
با رفتن این پشتیبانهای ناپایدار، واقعیتِ تلختر رخ نشان داد؛ واقعیتی که از پیش در تار و پود جامعه تنیده شده بود: نظامی ناپایدار، ناتوان و بیپشتوانه. در چنین شرایطی، درد در افغانستان دیگر یک حادثه نیست، بل بخشی از روزمرگی است؛ دردی که در هوای این سرزمین شناور است: درد بیدوایی، بیداکتری، ناامیدی. با آنکه آمارها میگویند که نیمی از مردم کشور از ابتداییترین خدمات صحی محروماند، اما عددها هرگز نمیتوانند حجم واقعی رنج را روایت کنند، زیرا وضعیت بسیار فاجعهبارتر از این است.
در بسیاری از ولایات، کلینیکها فقط یک تابلو بر دیوارند؛ اما از داکتر، دوا، تجهیزات و حتی برق خبری نیست. به همین دلیل حتی در شهرها در میان کوچههای خاموش ، زنانی هستند که هنگام زایمان، تنها با درد میمانند و جان میدهند. کودکانی هستند که با سینهبغل و اسهال، بیهیچ مقاومتی در برابر مرگ، خاموش میشوند. پیرانی هستند که شب را با ناله و بیهیچ دوا و دلگرمی به صبح میبرند. این درد، هیچ هیاهویی ندارد؛ بیصدا و پیوسته پیش میرود، بینیاز از اعلامیه، تصویبنامه یا توجه. در حالیکه نگاهها به جایی دیگر دوخته شده، این رنج خاموش، در تن جامعه ریشه میدواند و نظام صحی، همچون درختی خشکیده، تنها ایستاده است؛ بیبرگ، بیثمر، در میان بادهای بیتفاوتی.
چالشهای نظام صحی افغانستان؛ روایتِ غیبتها
1. غیبت سرمایهگذاری پایدار
نظام صحی افغانستان همواره بر کمکهای خارجی استوار بوده است؛ کمکهایی که با تحولات سیاسی فرو ریخت و جایگزینی نیافت. در فقدان بودجه ملی مشخص، تمام ساختارهای صحی، مانند خانهایست که سقف ندارد؛ باران که ببارد، همهچیز میریزد.
2. فقدان کادرهای متخصص
پس از تحول قدرت، شمار زیادی از داکتران و متخصصان صحی از میدان عمل کنار رفتند یا به حاشیه رانده شدند. این فقدان، تنها غیبت چند چهره نبود؛ بلکه خاموشی تجربه بود، خاموشی حافظه و دانش. نظام صحی، بدون این حافظه جمعی و تخصص انباشته، به کودکی یتیم میماند که نمیداند در کجا ایستاده است و چگونه باید گام بردارد.
3. نبود نظام نظارت و شفافیت
بسیاری از کلینیکها بهشکل نمادین فعالیت میکنند. دواهایی که باید برسند، گم میشوند. معاشهایی که باید پرداخت شوند، ماهها معطل میمانند. نظام صحی که نتواند خودش را نظارت کند، چگونه میتواند زندگی افراد را حفظ کند؟
4. محدودیتهای فرهنگی و جنسیتی
محدودیتهای شدید بر آموزش دختران و اشتغال زنان، تأثیر مستقیمی بر عرضه خدمات صحی دارد. در بسیاری از نقاط کشور، زن بیمار فقط میتواند توسط زن دیگر تداوی شود، اما زنان داکتر دیگر نیستند یا اجازه کار ندارند. این حلقهی بسته، هر روز تنگتر میشود.
سکوتی که درد را مزمن میسازد
حاکمیت فعلی، میتواند و باید خود را مسئول بداند. شاید نگویند، اما خوب میدانند که صحت، سیاست نیست؛ انسان است. در روایت امروزینِ طالبان از نظم و اداره، هنوز برای صحت جای چندانی در اولویتها نیست. این نقد، نه از سرِ خصومت و مخالفت، بلکه از سر دعوت است؛ دعوت به دیدن. دیدن اینکه کودکی در فاریاب بدون دوا میمیرد، زنی در خوست با درد زایمان تنهاست، و مردی در بامیان با درد گرده، راهی برای نجات ندارد.
قدرت، زمانی مشروع است که برای زندهگی ایستاده باشد، نه فقط برای نظم. و زندهگی، چیزی جز بدنهای سالم نیست. اگر نظام صحی فروبپاشد، این فروپاشی فقط در شفاخانه نیست؛ در اعتماد مردم، در امید مردم، در وفاداریشان به روایتِ حاکمان نیز منعکس میشود.

بهسوی روایتی دیگر از صحت
ما نیازمند روایتی تازهایم؛ روایتی که در آن، صحت نه یک موضوع حاشیهای، بلکه جوهر اصلی سیاست عمومی باشد. باید از آن تصویر فروکاهندهای که حکومت را در قامت ناصح و قاضی بازنمایی میکند، عبور کرد و بهسوی تصویری رفت که در آن، حکومت همنشین مردم در بستر بیماری، همراه مادران در لحظه زایمان، و شریک پیران در تنهایی و درد باشد.
اگر سیاست را در معنای اصیلش، یعنی تدبیر امور عامه بدانیم، هیچ چیزی فوریتر، انسانیتر و اولویتمندتر از صحت وجود ندارد. روایت حاکمیت از خود، باید از برج مراقبت فرو آید و بر بالین بیمار بنشیند؛ باید از سرشماریِ رفتار عبور کند و به شمارش دردها بپردازد. تنها در این صورت است که میتوان از نظام صحی، نه بهعنوان باری بر دوش، که بهمثابه قلب تپندهی یک جامعهی زنده و امیدوار سخن گفت.
پیشنهادهایی که میتوان برای عبور از این وضعیت مطرح کرد، چنیناند:
- تدوین بودجه پایدار و مستقل برای صحت عامه، با اولویتدهی ویژه در برنامهریزی ملی؛
- احیای روابط همکاری با نهادهای بینالمللی برای تأمین دوا، تجهیز شفاخانهها و بازآموزی کادرها؛
- رفع محدودیتهای جنسیتی بر آموزش و اشتغال زنان در بخش صحت؛
- ایجاد نظام نظارتی شفاف، مستقل و مردمی برای جلوگیری از فساد و ناکارایی؛
- و نهایتاً، بازگشت به این درک ساده اما عمیق: دولت، اگر نتواند درد مردم را ببیند و دوا شود، بیتردید مشروعیتش را از دست میدهد.
عایشه ببرک خیل