با سر زدن سپیدی خورشید عالمتاب، راویانِ چَلچَلهباز و افسانهساز توسن سخن را بدین گونه به جولان درآوردند که در سایه امن و بوجی بوجی امنیتِ آن گنبدِ همیشه آهنین و رقیب سرسخت آن آسمان آبی، شخصی که راویان از آن با نام نتانیاهو یاد کردهاند، روی بستر لمیده بود و خُروپُفش به بلندی صداهای از تهی دلِ ده درازگوش بلند بود. با صدای فریادی از جا پرید، اینسو و آنسو دوید، ولی به کسی نرسید. ناچار به درون چاهی خزید و با چشمان خودش دید که پهپادی به خانهاش رسید و از آن آتشی دمید.
القصه چون ساعاتی از آن ماجرا گذشت، نتانیاهو فریاد زد و امیران و وزیران هر کدام از سوراخها بیرون شدند و مبارکها نثارش کردند که توانسته یکبار دیگر از چنگ ملک الموتِ دنیا فرار کند. خشم سراپای وجودش را فراگرفته بود و از ترس خبری نبود، چون از فرق سر تا کف پا همچون درخت طوفانزده میلرزید.
ماجرا را از وزیر ارشد جویا شد. آن وزیر نابکار و بدکردار بدینگونه ماجرا را شرح داد: فلان دشمن از فلان ملک با وسیلهای که به آن پهپاد میگویند، در میانه راه با هلیکوپتری از ما سلام و علیکی کرد و سپس به سراغ تان آمد تا صبح بخیری بگوید و سپس دست شما را بگیرد و به نزد آبا و اجداد تان ببرد. اما احسنت بر شما که چون پشک، هفت دم دارید و همانند ماجرای کوه قدس، اینبار نیز به این سوراخ خزیدید.
نتانیاهو که چهرهاش همانند تربوز پخته، تغییر کرده بود، نهیب زد و گفت: آن گنبد همیشه آهنین و همیشه فولادتَن چه میکند که دشمن حتا تا خوابگاهم نفوذ کرده و نمیگذارد، اندکی در سوراخ کوه رویاهایم بخسبم؟
وزیر به سختی آب دهن را قورت داد: گالانت به فدای آن تنبان تَر (خیس) شدهات. گویا آن امنیتپوهانِ کابینهات به تو خیانت کرده و به جای آن گنبد همیشه فولادتَن و آهنین، چلوصافی را نصب کردهاند که هیچ قوه دافعهای ندارد و با لبخند از موشکها و پهپادها استقبال میکند تا از سوراخهایش بگذرند.
نتانیاهوی قهرمان تنبان خیس شده را تبدیل نمود. اندکی صبر کرد، اما گریه امانش نداد. به برادر بزرگترش زنگولهای زد: برادر! ای که با کراماتت با هوا دست میدهی و با باد همنشین استی. ای برادرِ از جان بهتر، ای عزیزتر از شش و گرده و جیگر! پس اینکه ایران گنبدم را، میادینم را، زمینم را و خودم را سوراخ سوراخ کرد، اکنون دشمن دیگری از مُلکی بهنام لبنان، پهپادی را فرستاد و قصد جانم را کرد. دردناکتر از آن طعنه دختر خسرم است که با صد لَعن و فحش میگوید: بشرم! بمیر! با هر حمله دشمن، بسترت را خیس میکنی و بهدنبال سوراخ میگردی تا زندگی نکبتبارت را نجات دهی.
برادر بزرگتر چون نالههای کوچکتر را شنید، آهی کشید و افسوسی دمید و سپس گفت: عزیز برادر! ای مایه سرافکندگی و ضرر، حال که چنین شده، خودم میشوم یار و یاور تا نشوی بیدلبر. بهخودت مسلط باش و مکن خطر. بیا اینجا و از آنجا بپر تا نکنی ضرر. هر روز که میگذرد، عمرت شود کوتاهتر، پس بیا تا با هم بگرییم و دردهای دل کنیم تازهتر.
گریههای کوچکتر، بیشتر شد. هق هق کنان از محاصره شدنش گفت: راه پس را آن دشمن بسته، راه پیش آن دیگری. هوا را همه میزنند و زمین را آن دیگری. اگر محبتی تو را باشد از من در دل، پس به کمکم آ، پولی بده و دستم بگیر تا پرواز کنم و از این وضعیت نجات یابم.
راویان روایت میکنند که چون سخن بدینجا رسید، ناگهان آن حافظه کل و اسطوره مالیخولیا به برادر کوچکتر گفت: تو کیستی؟
گویند وقتی کارمندان مخابرات این مکالمه را شنیدند، هر کدام بهدلیل شدت درد گرده، به شفاخانهها منتقل شدند که وضعیت برخی از آنها خوب توصیف نشده است.
الیاس احمدی