Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

مهاجران و آرزوهایشان برای وطن

اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد. اتفاقی که بسیاری آن را پیشگویی کرده بودند، اتفاقی که بسیاری منتظر آن بودند. 23 جوزا 1404، تبدیل به روزی تاریخی شد، روزی که ایران عزیز اسلامی، تحت حمله شرورترین، جنایتکارترین و بزدل‌ترین ارتش اشغالگر جهان قرار گرفت. جنگی آخرالزمانی آغاز شد که در یک سوی جبهه مردمانی هستند که خود را برترین خلق خدا بر روی زمین می‌دانند و در سوی دیگر جبهه مردانی ایستاده اند که خود را حامی مظلومان می‌دانند.

در این میانه میدان، مردم جهان به دو دسته تقسیم شدند: دسته‌ای حامی رژیمی هستند که نمی‌خواهد امت مسلمان یک روز خوش ببیند، و دسته‌ای دیگر حامی ملتی هستند که در تمام طول چند قرن گذشته، به هیچ کشوری و به هیچ مردمی تعرض نکرده‌اند و هرگز خوی اشغال ندارند. مردم افغانستان نیز در این دو دستگی قرار گرفته‌اند، اما پشت این دو دستگی، داستان متفاوتی وجود دارد، داستانی که اگر نقل نشود، آینده‌گان نخواهند توانست قضاوت درستی درباره امر امروز داشته باشند.

  • داستان من و دیگر مهاجران

من در کوچه پس کوچه‌های تنگ تهران متولد شدم، جایی که مردم به دو دسته افغانستانی و ایرانی تقسیم می‌شدند. تا زمانی که کودک بودم، از این تفاوت اطلاعی نداشتم. همه برای من هموطن بودند و کوچه‌‎های تهران وطن من. دوستان ایرانی زیادی داشتم، دوستانی که آنقدر صمیمی بودیم که بدون اینکه درب خانه را بکوبند، وارد می‌شدند. شب و روزمان با هم بود. من مانند آنان سخن می‌گفتم و آنان مانند من. از همان غذایی می‌خوردیم که آن‌ها می‌خوردند. بر همان فرشی می‌نشستیم که آنان می‌نشستند. همان شبکه‌هایی را نگاه می‌کردم که آن‌ها نگاه می‌کردند.

من هم مانند هزاران کودک دیگر ایرانی با عموپورنگ و خاله شادونه خاطره دارم. در مکتبی تحصیل کردم که تاریخ ایران تدریس می‌شد. یادش بخیر معلم کلاس دومم خانم انارکی، در مکتب آیت الله خامنه‌ای، زنی باریک اندام و عینکی با چهره‌ای مهربان بود و چقدر دوستش داشتم، گویی او قهرمان زندگی من بود. معلم کلاس پنجم من خانم مطهری بود و تعریف از خود نباشد، عنایت ویژه‌ای به من داشت و به گفته خودش مرا به اندازه دخترش دوست داشت.

افغانی بودن من و ایرانی بودن آن‌ها هیچ فاصله‌ای بین‌مان نیانداخته بود و من عاشق تمام آن لحظه‌های تحصیلم در مکاتب ایران هستم. عاشق تمام قدم‌هایی که در سرک‌های تهران برداشته‌ام و عاشق تمام دوستانی که سال‌ها کنارشان زیست داشته‌ام. در همین خاک ازدواج کردم و برای خانه زندگی نو برنامه‌ها ریختم، آرزوها داشتم و آینده‌ام را در همینجا دیدم.

اما با تجاوزات وحشیانه صهیونیستی تمام خاطراتم را زیر بمباران موشک‌ها و پهبادهای صهیونیستی می‌دیدم. کوچه‌‌هایی که در آن بزرگ شدم، هر لحظه در خطر نابودی قرار داشتند. همسایه‌ ایرانی ام که ده سال کنارهم زندگی کردیم، مجبور به ترک شهر شد. شهری که نقشه تمام سرک‌هایش را از حفظ بودم چهره عوض کرد و زخمی‌ شد، و تمام این زخم‌ها و ترس‌ها و خطرها بر جان من نیز نشست چرا که من جزئی از این شهر هستم.

من در این خاک خندیدم، گریه کردم، عصبانی شدم، ناامید شدم، خسته شدم، شکست خوردم، تلاش کردم، ترسیدم، شاد شدم و من جزئی از این خاک شدم. من و هزاران تن از مهاجران افغانستانی که در این خاک چشم به جهان گشودیم و هیچ جای دیگری جز این خاک را ندیده‌ایم و حتی بسیاری از ما تنها سفر خارجه‌مان، کشور عراق در اربعین حسینی بوده است، ما جزئی از این خاک شده‌ایم. شاید وقتی خداوند فرمود انسان را از خاک آفریده است، منظورش همین احساس تعلقی بود که انسان نسبت به زادگاهش پیدا می‌کند.

شاید در دفاتر حقوقی ما شهروند ایرانی نباشیم، شاید در دستگاه امنیتی ما را اتباع بیگانه بخوانند و شاید نزد بسیاری از ایرانیان عزیز ما فقط مهاجران موقتی باشیم، اما ما جزئی از این خاک شده‌ایم. خانه‌های ما نیز در خطر بمباران و نابودی قرار داشت، جان ما نیز در آتش بود و خانواده‌های ما نیز ترسان و حیران بودند.

  • داستان هموطنان من در افغانستان

اما برای کسانی که در افغانستان به دنیا آمده‌اند، ایران فقط یک همسایه عزیز است، همسایه‌ای که همیشه در روزهای سخت در کنار افغانستان ایستاده است. همسایه‌ای که نه تنها همزبان و هم آیین است بلکه هم ریشه است. شاید بسیاری از کسانی که در افغانستان متولد شده‌اند، سفرهای کوتاه و بلندی به ایران داشته‌اند. شهرها و سرک‌های ایران را دیده‌اند و با مردم ایران از نزدیک گفتگو داشته‌اند. شاید برای کار به ایران آمده باشند و چند سالی هم در کنار مردم این کشور کار کرده باشند. اما برای ‌آن‌ها هیچگاه ایران به معنای وطن نبوده است زیرا زادگاه‌شان جای دیگری‌ست.

شاید بسیاری از کسانی که در افغانستان متولد شده‌اند، ایران را دوست داشته باشند و شاید هم نه. شاید در سفر کوتاهی که به ایران داشته‌اند‌، خاطرات خوبی برای آن‌ها به یادگار نمانده باشد و شاید هم بهترین روزهای عمرشان را در ایران سپری کرده باشند، اما برای ‌آن‌ها هیچگاه ایران به معنای وطن نبوده است، زیرا زادگاه‌شان جای دیگری‌ست. شاید بسیاری از کسانی که در افغانستان متولد شده‌اند خانواده و عزیزان‌شان در ایران زندگی‌ کنند. شاید کسب و کار و تجارتی بین دو کشور انجام دهند. شاید می‌خواستند در آینده به ایران مهاجرت کنند، شاید قصد ادامه تحصیل در ایران داشتند اما در نهایت برای ‌آن‌ها هیچگاه ایران به معنای وطن نبوده است زیرا زادگاه‌شان جای دیگری‌ست.

شاید ایران برای آن‌ها همسایه‌ای عزیز است و خواهان پیروزی ملت مسلمان ایران در این جنگ باشند. شاید هم به دلیل سختی‌هایی که در ایران کشیده‌اند، دل خوشی نداشته باشند، اما برای من و امثال من ایران زادگاه است و چگونه می‌شود انسان برای زادگاهش آرزوی ویرانی داشته باشد؟ امروزه بسیاری از من می‌پرسند: چرا باوجود تمام سختی‌هایی که کشیدی، با وجود اینکه ایران حتی به تو تابعیت نداده است، اما برای این خاک و این مردم این چنین دل می‌سوزانی؟

من نیز در جواب از تو می‌پرسم، از خود خودخواهت نه، از وجدانت می‌پرسم: آیا اگر هموطنت به تو ظلم کند، برای تو دیگر آن سرزمین به معنای وطن نخواهد بود؟ اگر یکی از هموطنانم به هر گونه‌ای و به هر روشی، به من ظلم کند، آیا دیگر افغانستان وطن من نیست؟ آیا اگر یک نفر از یک قوم به یک شخص از قومی دیگر ظلم کند، دیگر برای آن شخص وطن معنا نخواهد داشت؟ نه! وطن وطن است، چه کسی قبول کند و چه کسی قبول نکند. وطن وطن است چه تو برایش بجنگی و چه نجنگی. وطن وطن است چه تو از آن مهاجرت کنی و چه بمانی.

برای کسی که در ایران به دنیا آمده، ایران وطن است، چه قانون بنویسد یا ننویسد، و من و هزاران مهاجر دیگر برای پیروزی وطن‌مان در این نبرد تمدنی دعا می‌کنیم. قلب‌مان برای ایران می‌تپد و هر آنچه خوبی هست برای ایران می‌خواهیم.

مهاجران
چه مهاجران افغان و چه افغان هایی که در ایران متولد شده اند و ایران را وطن خود می دانند، آرزوی سربلندی ایران را دارند

فاطمه رضایی

لینک کوتاه:​ https://tahlilroz.com/?p=8680

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *