جستجو
Close this search box.
Facebook
Twitter
Telegram
WhatsApp
Email
Print

خیانت به شاه غنی

و اما راویانِ وخبار و ناقلانِ چرب گفتار و طوطیان و جیگرجنرالانِ ناز گفتار و کچالوفروشانِ ارگ و سپیدار و چابک‌سوارانِ دالر ببر و دالر بیار توسن و خرامِ سخن را بدینگونه به‌جولان در آورده‌اند که چون آن شاه پرآوازه و متفکرِ قهار از جورِ روزگارِ نابکار و ملتِ قدرنشناس این دیار مجبور گشت به‌فرار، شانزده ساعتی را آنچنان گریست که چشمانش گشت خمار. سر به‌سوی آسمان بلند کرد و های های گریست و با همان جیغ همیشگی خود گفت: خدایا! این سزای کدام گناهم است؟

القصه آن شاه بیقرار را یاری بود به‌نام «حمدالله محب» که آمد و گفت: ای شاهِ نیک‌گفتار و کبک رفتار! این بی‌قراری تو را جایز نباشد. مردمِ این مُلک قدر چون تویی جواهر و منِ الماس را ندانستند و به آرمان‌ها و خدمت‌های ما خیانت کردند. تو با دلسوزی تمام هجده نوع گوشت مصرف کردی تا به مردمانت بفهمانی هجده نوع گوشت و حتا بیشتر از آن وجود دارد. تو تمام امورات مُلک را بین خودت و من و آن یارِ همیشگی ما فضلی تقسیم کردی و دیگران را حذف کردی تا بار دوش شانرا کم کنی، ولی این ملت نفهمیدند. پس آرام بگیر و این‌چنین بیقراری مکن!

شاه اندکی آرام گرفت که از آنسو جارچی‌اش با اندوهِ بس بزرگ دوان دوان خود را به شاه رساند و گفت: تو را چه می‌شود ای شاه با وقار و ای متفکرِ قهار! جانم به‌فدایت، این ملت قدر تو را ندانست، تویی که می‌خواستی مُلک را از برق خودکفا کنی و حتا به فضا صادر نمایی و منِ که جارچی شما بودم، ولی این مردم و مخصوصا خبررسان‌های آن جعبه‌های جادویی و رادیویی و سایت و چاپی که برای منِ جارچی قهار، کچالوفروشانی بیش نبودند، ما را دزد گفتند و از خود راندند. به‌راستی راست گفته‌اند که قدر زر، زرگر بداند، قدر گوهر، گوهری.

چند صباحی گذشت و آن شاه و درباریانش هر کدام به‌مُلک دیگری رفتند. از قضای روزگار، یکی از کسانی که در رقابت‌های شاهی می‌خواست با شاه غنی رقابت کند، در آن دیارِ بیگانه، شاه را دید، خندید، دستی به‌موهای نداشته‌اش که میانه آن همانند کارنامه سرورخان دانش، هیچ چیزی نداشت، کشید و با قهقهه گفت: من برایت گفته بودم که تو را حتا شاگرد چاینکی‌پز هم نمی‌گیرم. تو آنقدر در شاهی کم‌لیاقت بودی که اگر ایوب پیامبر در این مُلک می‌بود، صبرش را از دست می‌داد و اگر لقمان حکیم می‌بود، ادبش را فراموش می‌کرد.

آن نابکار این سخنان را بگفت و راهش را گرفت. شاه غنی نتوانست تحمل کند و های های به‌گریستن شروع کرد. اشک چون بارانِ دروغ‌های امرالله از چشمانش جاری بود و تمامی نداشت.

آشفتگی و پریشانی شاه غنی، ملکه را رنجور کرد. آهی کشید و کنار همسر فداکارش نشست و گفت: ای شاهِ شاهان! رنجور مباش که تو تا توانستی خدمت کردی. کود 91 ساختی، لشکریان خیالی ساختی و انتخابات گوسفندی ساختی. در کجای تاریخ ثبت شده که شاهی برای حیوانات هم سهم انتخاب بدهند؟ وجود ندارد و این فقط تو بودی که چنین کارنامه‌ای را در دوره شاهیت داشتی. غصه مخور! تو هنوز هم می‌توانی بر دشمنانت غلبه نمایی، چون هنوز لشکری از جیگرجنرالان را داری که فقط با یک نگاه شاه، سپاهی از دشمن را نابودی می‌نمایی. تو هنوز 169 میلیون سکه‌ای را که از خزانه امانت گرفتی، داری.

با این سخنان، چشمان شاه برقی زد و با لبخند فریاد زد: بله! بلکه هنوز آن سکه‌ها را دارم. سکه‌هایی که سهم بیت‌المال بود، ولی در حقیقت حق من است، چون مردم به‌من خیانت کردند و من هم در جواب خیانت‌های شان، بزودی سپاه جیگرجنرالان را تشکیل داده و مُلکم را باز می‌ستانم.

شاه غنی
شاه غنی!

الیاس احمدی

لینک کوتاه:​ https://tahlilroz.com/?p=6102

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *