سرگذشت جوان دو لیسانسه در پسا 2001 افغانستان
من متعلق به نسل پسا یازده سپتمبر هستم. در دوران طلایی تاریخ افغانستان رشد نمودم و بزرگ شده ام. از همه مهمتر اینکه در قلب افغانستان یعنی در شهر کابل مکتب رفته ام، کانکور داده ام و سپس وارد دانشگاه و از آنجا فارغ التحصیل شده ام. امیدها و ارزوهای که در طول دوران تحصیل، من و همقطارانم داشتیم، شاید جوانان و دانشجویانِ اروپا و آمریکا نداشتند. تا سال 2013 که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، حتی به مهاجرت به اروپا و کشورهای همسایه فکرم هم نمیکردم. اما پس از فراغت از دانشگاه و یکسال بیکاری مطلق و موج مهاجرت همقطارانم به اروپا و استرالیا، کم وبیش وسوسه شده بودم. ولی همچنان امید به افغانستان بستم و بی امان به دنبال کار، تلاش نمودم.
شاید باور تان نشود، من دقیقا 56 فرم استخدامی در بست های متفاوت و در ادارات مختلف پر کردم. 32 بار امتحان دادم. حتی تا سر حد مصاحبه و استخدام نیز پیش رفتم، ولی موفق نشدم. زیرا در دقیقه ی 90، آشنایانی یکی آمران آن اداره پیدا شد و پروسه ی استخدام بنده به تعویق افتاد و در نهایت ملغا گردید و آن دوست گرامی، به صورت میانبر توسط آمر محترم، بستِ5 را از دستم ربود. این اتفاق حد اقل بیش از 8بار از سال 2013 تا سال 2015 رخ داد و من کاملا سر خورده و نا امید شدم ولی چاره نداشتم. مجبور بودم ادامه دهم. بالاخره در نهایت به عنوان مامور بالمقطع در یکی از ادارات دولتی، آنهم با وساطت و همکاری یکی از نمایندهگان پارلمان استخدام گردیدم. معاش ماهوارم 7هزار افغانی بود. با 4هزار افغانی زندگی میکردم و 3هزار افغانی آن را پس انداز می نمودم. 5ماه در آنجا کار کردم. در طول پنج ماه، همچنان در بست های که از سوی ادارات اعلام می گردید، پیوسته فرم پر میکردم و شارت لیست می شدم و امتحان میدادم و ناکام میشدم.
دقیقا در خاطرم هست، در یکی از امتحانات بست 5 در وزات تحصیلات عالی، 10 تا سوال کتبی آورده بود. من دقیقا همان ده تا سوال را جواب دادم. اما پس از سه ماه تاخیر، ناکام اعلام شدم. رفتم شکایت کردم. چندین روز طول کشید. بعضی از کارمندان و مامورین وزارت تحصیلات عالی، با ظاهر دلسوزانه از من خواست که از ادامه ی پیگیری شکایتم صرف نظر کنم، زیرا می گفتند که «اگر ثابت شود که پرسش ها را جواب نداده یی، بعد از این در دریافت و پر کردن فرم استخدام و ادامه ی این پروسه در تمام ادارات با مشکل مواجه میشوی». اما من شکایتم را دنبال کردم و دست آخر آمر ریاست منابع بشری وزارت تحصیلات عالی، به من گفت:«بروبیادر تو دیوانه استی، ما اینجه کار داریم، مثل تو واری بیکار نیستیم، در پروسیجر کاری ما هیچ برنامه ای برای باز بررسی ورقه امتحان نیست». آن آمر نا محترم، فقط یکبار این جملات را گفت و بیشتر از پنج یا شش بار که رفتم، با خونسردی به همان حرفهای قبلی اش اشاره کرد، تمام شد و رفت.
پس از تلاشهای ناکام و جهدهای بی توفیق، به دلیل اینکه لیسانسم را در رشته ی حقوق خوانده بودم، به این فکر افتادم که حوزه ی کاری برای رشته ی تحصیلی ام محدود است و باید در رشته تحصیلی دیگری که حوزه کاری آن بیشتر است، تحصیل نمایم. در همین راستا، افزون بر اینکه مامور بالمقطع بودم، در یکی از دانشگاه های خصوصی، اقدام به تحصیل در رشته اقتصاد نمودم. بی وقفه تلاش نمودم و تا سال 2018، لیسانسم را در رشته ی اقتصاد دریافت نمودم. با دریافت لیسانس اقتصاد، با یکی از دوستانم شرکت توریدی که بیشتر مساله جات ساختمانی وارد می نمودیم را تاسیس نمودیم. بگذریم که در تاسیس و راه اندازی چنین کاری کوچکی، چه رشوت ها که ندادیم و چه التماس ها که نکردیم. سال 2019 را با شوق کار کردیم و کم وبیش اوضاع را در اختیار گرفته بودیم.
پسا 2001: زنده شدن امیدها و ارزوها
همانگونه که گفته شد، سال 2019 با تاسیس شرکت و راه اندازی کار و کسب شخصی، برای من بارقه ی از امیدها و ارزوها را به ارمغان آورد. هرچند به اندازه ی دوران دانشجویی خیال پردازی نمی کردم، اما امید به یک زندگی ساده و عادی را واقعا در سر می پروراندم. در طول سالهای 2019 و 2020، بی وقفه کار می کردم. از هر فن و تکنیک برای پیشبرد و رونق یافتن محصولات که وارد می نمودیم، کار می گرفتم. تمام کوچه ها و پس کوچه های کابل را پیاده رفت وآمد داشتم. با تمام کسانی که در حوزه ی ساخت و ساز کار می کردند، ارتباط برقرار نموده بودم. جسور و بلند پرواز شده بودم. از معاملات قرضه و نسیه نمی ترسیدم. چون امیدوار بودم که خریداران، بالاخره پرداخت می نمایند. به همین خاطر با ورود به سال 2021، سه موتر بار نسیه و قرضی وارد نمودیم. در بهار سال 2021 کم وبیش بارهای که از قبل مانده بود و مقدار ناچیزی از بارهای جدید را نسیه فروختیم. بیش از دو میلیون افغانی بدهکار بودیم و تقریبا نیم میلیون افغانی نیز از خریداران و مشتریان مان طلب بودیم. با این وضعیت سقوط جمهوریت فرا رسید.
فروپاشی جمهوریت و امیدهای که نابود شدند
در دفتر شرکت همراه با دوستان و بعضی از مشتریان در رابطه به وضعیت مبهم سیاسی و امنیتی گفتگو داشتیم. هرکسی برای خودش یک پلان داشتند. خبرهای ضد و نقیض از گوشه و کنار به گوش می رسید. هر یک از کسانی که در آنجا حضور داشتند، به دوستان و آشنایان شان زنگ می زدند و وضعیت را جویا می شدند. در همان وضعیت یکی از دوستان به من زنگ زد و بدون مقدمه مسیرهای امنی که از شار به سمت خانه بود، برایم توضیح داد. نه تنها من بلکه بقیه ای از کسانی که آنجا بود نیز شوکه شدند. پرسیدم که چه خبر است؟ آه کشید و گفت حوزه های هجدهم، سیزدهم و چند منطقه ی دیگر را نام گرفت که تحت کنترول طالبان است. بدون اینکه با ایشان خدا حافظی کنم، به کسانی که در آنجا حضور داشتند، نگاه انداختم، همه کرخت و یخ زده بودند. بعضی از آنها سابقه ی امنیتی و نظامی داشتند. فضای رعب و وحشت و بی اعتمادی حاکم گردید. آنان که سابقه ای نظامی و امنیتی داشتند، نسبت به ما بد گمان گردیدند و فورا آنجا را ترک کردند.
ما چند نفری که در آنجا مانده بودیم، خارج شدیم و دفتر را بستیم. صدای موترها و رفتار مردم ظرف چند ساعت کاملا تغییر کردند. حتی همان دکانها و دست فروشانی که در حال بستن دکانها و دکه های شان بودند، رفتار خصمانه و اضطراری به خود گرفته بودند. با آنکه در آنجا هیچ فردی از طالبان دیده نمی شدند، اما همه در فرار بودند. موترها با سرعت بیشتر و عابران پیاده هراسناک در حال عبور و مرور بودند. با هیچ کسی هم نمیشد که حرف زد. از هیچ کسی هم نمی شد که چیزی پرسید. با موتر یکی از دوستان از مسیر باغ بالا به سمت کوته ی سنگی راه افتادیم. مسیر کارته پروان ـ باغ بالا تا کوته سنگی، همیشه ترافیک و شلوغ بود. اما آن بعد از ظهر بی نهایت خلوت بود. به همین دلیل فضای هراسناکی در آن مناطق حاکم گردیده بود.
بالاخره به خانه رسیدم. خانه ی ما نزدیک حوزه بود. قبل از اذان مغرب برای بررسی اوضاع تا پیش حوزه رفتم. از نگهبانان و گیت های امنیتی خبری نبود. موترهای رینجر و هایلکس پیوسته در رفت و آمد بود. تقریبا دو ساعت کمتر یا زیادتر از فاصله دور، آن صحنه را تماشا کردم. پس از اتمام رفت و آمد موترها؛ متوجه خروج سه تا از سربازان شدم. صحنه ی غم انگیزی بود. آنها لباس ملکی نداشتند. به همین دلیل به شدت ترسیده بودند. با تردید خارج شدند. هر سه نفر بر یک موترسایکل سوار شدند و از آنجا رفتند. من هم به خانه برگشتم. همه ی ما در خانه ترسیده بودیم. شب را با نگرانی صبح کردیم. صبح بر آمدم با فضای رعب و وحشت و دکان های بسته و سکوت سنگین شهر مواجه شدم. به حوزه ی امنیتی نگاه کردم دیدم که افراد طالبان در حال نصب پرچم سفید روی دیوار است. افراد طالبان با دمپای و پتوهای که به دور شان پیچیده بودند، سوار بر موترسایکلهای جاپانی در سرک های که حتی یکدانه موتر عبور و مرور نمیکرد، پرسه میزدند.
دو روز کامل در خانه ماندم. صبح روز سوم، راه افتادم و به شرکت سر زدم. خبری نبود. دکانهای اطراف بسته بودند. از دست فروشان نیز خبری نبودند. کابل به صورت کامل تحت سلطه ی طالبان بود. در هر چهار راه گوشی های مبایل را چک میکردند. بعضا افراد را دقیق تلاشی و بررسی می کردند. نگاه های خشن و خصم آلود داشتند. در نزدیکی گولای دواخانه با یکی از افراد طالبان شوخی کردم و گفتم «بَخَیر آمدید؟»، بی درنگ تفنگش را سمت من نشانه رفت و تهدید کرد که سریع برو و از اینجا گمشو. ناگفته نماند در آن روزها دوبار به میدان هوایی هم رفتم. آنجا هم بختم را آزمایش کردم. اما متاسفانه فقط شلاق و تازیانه نصیبم شد.
بالاخره پس از گذراندن هفته های اول تسلط طالبان بر کابل، منتظر فروکش اوضاع نشستم. اما متاسفانه اوضاع روز به روز وخیم تر می شدند. امیدها از بین رفته بودند. مردم کاملا سرخورده و نا امید به فکر فرار بودند. شاهد بازگشایی عکاسی ها بودم که مردم را برای رفتن به خارج ثبت نام می نمودند. درد دل یکی از خانم های که معلم بود را گوش دادم. جولان و تاخت و تاز مجرمان سابق را نیز در اطراف خویش مشاهده می نمودم. افراد طالبان به بهانه ی که وسایل شرکت دولتی است و این میزها، مبل ها و چوکی ها متعلق به دولت است، بیش از سه بار دفتر شرکت را شخم زدند و تمام وسایل را توقیف نمودند و با خود بردند. یکدانه موتر غراضه را که با صد امید و آرزو خریده بودم، یکی از فرمانده هان طالبان به بهانه ی اینکه سند ندارد، با خود برد.
بیشتر از 8ماه تلاش بی وقفه نمودم تا از افغانستان خارج شوم. اما نتیجه نداشت. ویزای پاکستان که قبلا 50 افغانی بود، به 3 تا 4هزار دالر افزایش یافته بود. مردم روز به روز گرسنه تر می شدند. رویه ی طالبان نیز با مردم به طور وحشیانه ادامه داشت. یکسال کامل هر روز به امید بهتر شدن اوضاع ادامه دادم. اما نتیجه نداشت. داشته ها و نداشته ها را خرج کردیم. سر انجام پس از یکسال ناچار شدم به ایران پناه ببرم و اکنون با دوتا لیسانس و آنهمه دویدن ها و خون دل خوردن ها به شغل شریف کشاورزی مشغول هستم و با دست مزد ماهانه 6میلیون تومان فقط شکم پر می کنیم و تمام.
من جوانی تحصیلکرده از نسل پسا 2001، به وطنم عشق می ورزم، اما وطنی می خواهم که در آن حق انتخاب و زندگی خوب داشته باشم …
علی افشاری