دکترین مونرو
در روزهایی که امریکای لاتین بار دیگر رنگ و بوی دوران جنگ سرد را به خود گرفته است، سخنان آتشین میگل دیاز‐کانل، رئیسجمهور کوبا، چون صدایی برخاسته از قلب تاریخ استعمار در سراسر قاره طنینانداز شد. او خطاب به همتای کلمبیاییاش، گوستاوو پترو، گفت: مردم امریکای جنوبی در کنار کلمبیا ایستادهاند و دخالتها و تهدیدهای امریکا را علیه منطقه نمیپذیرند. این جمله شاید کوتاه به نظر برسد، اما در دل خود، تاریخی دویستساله از مقاومت در برابر سلطه را زنده میکند؛ از نبردهای استقلالطلبانه سیمون بولیوار گرفته تا انقلاب کوبا.
ریشههای تاریخی دکترین مونرو
زمستان ۱۸۲۳ میلادی، ایالات متحده هنوز قدرتی نوپا بود و اروپا، در پی فروپاشی امپراتوری ناپلئون، بار دیگر میکوشید نفوذ خود را در مستعمرات از دسترفتهی امریکای لاتین بازیابد. در چنین شرایطی، رئیسجمهور وقت امریکا، جیمز مونرو، در پیامی به کنگره، سیاستی را اعلام کرد که بعدها به نام دکترین مونرو شناخته شد.
او گفت: قاره امریکا از این پس برای استعمار قدرتهای اروپایی بسته است و هرگونه مداخله در امور این قاره، تهدیدی علیه امنیت ایالات متحده تلقی خواهد شد. این سخن ظاهرا برای دفاع از استقلال کشورهای تازهتأسیس امریکای لاتین بود اما در عمل، واشنگتن با همین دکترین راه نفوذ خود را بر مناطق جنوبی باز کرد. شعار آن دکترین ساده بود: امریکا برای امریکاییها؛ اما ترجمه واقعیاش چنین شد: امریکای لاتین برای امریکای شمالی.
در طول قرن نوزدهم و بیستم، این سیاست بهانهی مداخلات بیشماری شد: اشغال نظامی نیکاراگوا، کنترل پاناما و ساخت کانال استراتژیک آن، محاصره کوبا و حمایت از دیکتاتورهای وابسته، سرنگونی دولت دموکراتیک آلنده در شیلی و تأسیس دهها پایگاه نظامی در آمریکای مرکزی و جنوبی. واشنگتن هر بار با توجیهی تازه، از دفاع از آزادی تا جلوگیری از نفوذ کمونیسم، همان سیاستی را پیش میبرد که نتیجه آن شکلگیری نوعی استعمار مدرن بود؛ استعمار با بانک، رسانه و کودتا.
در طول قرن بیستم، ایالات متحده همواره آمریکای لاتین را حیاط خلوت خود دانسته است؛ منطقهای که هرگونه تحرک سیاسی مستقل در آن باید با مجوز واشنگتن صورت گیرد. با این حال، در دهههای پایانی قرن، موجی تازه از بولیوی و ونزوئلا تا آرژانتین و برزیل برخاست که خواستار استقلال سیاسی و اقتصادی از ایالات متحده بود. انقلاب بولیواری هوگو چاوز، دولت چپگرای اوو مورالس و مقاومت کوبا در برابر تحریمها، نشانههای همین روند بودند.
دوران ریاستجمهوری دونالد ترامپ، چه در دور نخست و چه در بازگشت دوبارهاش، نشان داده است که او به دنبال بازگرداندن سیاستهای کلاسیک قدرتطلبی امریکاست. او در سخنانی گفته بود: امنیت داخلی امریکا از کارائیب آغاز میشود. این جمله بازتاب تفکر دکترین مونرو است: اینکه واشنگتن خود را صاحباختیار سرنوشت نیمکره غربی میداند. اما ترامپ برای اجرای آن از ابزارهایی مدرن بهره میبرد: فشار اقتصادی، تهدیدهای دیپلماتیک و حضور نظامی در آبهای جنوبی.
در ماههای اخیر، مجموعهای از تحرکات امریکا باعث نگرانی کشورهای منطقه شده است: افزایش حضور ناوهای جنگی پنتاگون در دریای کارائیب، تحریمهای جدید علیه ونزوئلا و کوبا، تهدید تجاری علیه دولت کلمبیا و قطع کمکهای اقتصادی به کشورهایی که با واشنگتن هماهنگ نیستند. این اقدامات نشانه روشن احیای نسخه مدرن دکترین مونرو است؛ نسخهای که در قرن بیستویکم نه با اشغال نظامی، بلکه با فشارهای مالی و رسانهای اعمال میشود. واشنگتن دیگر نیازی به توپ و تفنگ ندارد؛ بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول کار همان توپخانه را انجام میدهند.
چرا امریکا هنوز از مونرو دست نمیکشد؟
پرسش اساسی این است که چرا پس از دو قرن، ایالات متحده همچنان به دکترین مونرو وفادار مانده است؟ پاسخ را باید در سه سطح جستوجو کرد:
سطح ژئوپلیتیک: امریکای لاتین، از نظر جغرافیایی، نزدیکترین منطقه به خاک ایالات متحده است. کنترل این منطقه برای واشنگتن به معنای امنیت مرزهای جنوبی و جلوگیری از نفوذ رقباست. در دوران جدید، با حضور چین در پروژههای زیربنایی برزیل و آرژانتین و سرمایهگذاریهای روسیه در ونزوئلا، امریکا احساس میکند باید کنترل خود را بازیابد.
سطح اقتصادی: امریکای لاتین منبع عظیم مواد خام، نفت، گاز و محصولات کشاورزی است. وابستگی اقتصادی کشورهای منطقه به دلار، ابزاری مؤثر در دست واشنگتن برای اعمال فشار سیاسی است. هرگاه کشوری کوشیده از این وابستگی رها شود، مانند ونزوئلا یا کوبا با تحریم روبهرو شده است.
سطح نمادین و ایدئولوژیک: امریکا خود را رهبر جهان آزاد میداند و تحمل ظهور الگوهای بدیل سیاسی، به ویژه در حیاط خلوت خود را ندارد. در این معنا، مقاومت کوبا، بولیوی یا نیکاراگوا نه فقط چالشی سیاسی بلکه شکافی ایدئولوژیک برای واشنگتن است.
به همین دلیل، هرگاه دولتهای چپگرای جدیدی در منطقه روی کار میآیند، فشارها دوباره آغاز میشود. امروز نیز تهدیدهای ترامپ علیه کلمبیا و ونزوئلا بخشی از همین چرخهی تاریخی است.

از تجربه ملتها تا آینده قاره
تجربه تاریخی ملتها نشان داده است که هرگاه امریکا با شعار «دفاع از آزادی» وارد کشوری شده، نتیجه چیزی جز دخالت در امور داخلی و تضعیف حاکمیت ملی نبوده است. افغانستان، ویتنام، عراق و لیبی، نمونههایی در مقیاس جهانی از همین منطق هستند.
در امریکای لاتین نیز همین الگو تکرار شده است: کودتا علیه دولت منتخب گواتمالا در دهه ۱۹۵۰، حمایت از دیکتاتورهای نظامی در شیلی و آرژانتین و اعمال تحریم علیه کوبا و ونزوئلا، همگی زیر پرچم همان دفاع از آزادی انجام شد.
اما اکنون، جهان در حال تغییر است. نظم تکقطبی رو به افول است و قدرتهای نوظهور، از آسیا تا آفریقا، به دنبال شکل دادن به نظامی چندقطبیاند. در این شرایط، امریکای لاتین نیز فرصت دارد تا از تاریخ درس بگیرد و مسیر تازهای را برگزیند؛ مسیری که نه به شرق وابسته باشد و نه به شمال، بلکه بر پایه اراده ملتهای خودش بنا شود.
سخنان میگل دیاز کانل بیش از آنکه یک واکنش سیاسی به تهدیدهای واشنگتن باشد، یادآوری دوباره یک اصل بنیادین است: هیچ قدرتی، هرچند بزرگ، حق ندارد مسیر آینده یک ملت یا یک قاره را تعیین کند. کوبا امروز نه تنها از خود، بلکه از حافظه تاریخی تمام امریکای لاتین دفاع میکند. از مکزیک تا شیلی، از بولیوی تا آرژانتین، ملتهایی ایستادهاند که دیگر نمیخواهند زیر سایهی مونرو زندگی کنند. در جهانی که مرزهای سلطه در حال فروپاشی است، امریکای لاتین شاید بار دیگر قارهای پیشرو در مبارزه برای استقلال شود؛ همانگونه که پیش از آن، بولیوار و مارتین و کاسترو در رویای آن بودند.
بازگشت سایه مونرو، شاید تهدیدی باشد برای دولتهای منطقه، اما در عین حال میتواند فرصتی هم باشد برای بیداری دوباره جنوب؛ بیداری که از هاوانا آغاز میشود و میتواند تا سراسر قاره گسترش یابد.

فاطمه رضایی











